جعفر یاحقی: استاد باقرزاده نماد پیوند فرهنگ و ادب خراسان بود رئیس سازمان تبلیغات اسلامی کشور: حمایت از مظلومان غزه و لبنان گامی در تحقق عدالت الهی است پژوهشگر و نویسنده مطرح کشور: اسناد تاریخی مایملک شخصی هیچ مسئولی نیستند حضور «دنیل کریگ» در فیلم ابرقهرمانی «گروهبان راک» پخش «من محمد حسن را دوست دارم» از شبکه مستند سیما (یکم آذر ۱۴۰۳) + فیلم گفتگو با دکتر رسول جعفریان درباره غفلت از قانون انتشار و دسترسی آزاد به اطلاعات در ایران گزارشی از نمایشگاه خوش نویسی «انعکاس» در نگارخانه رضوان مشهد گفتگو با «علی عامل‌هاشمی»، نویسنده، کارگردان و بازیگر مشهدی، به بهانه اجرای تئاتر «دوجان» مروری بر تازه‌ترین اخبار و اتفاقات چهل‌وسومین جشنواره فیلم فجر، فیلم‌ها و چهره‌های برتر یک تن از پنج تن قائمه ادبیات خراسان | از چاپ تازه دیوان غلامرضا قدسی‌ رونمایی شد حضور «رابرت پتینسون» در فیلم جدید کریستوفر نولان فصل جدید «عصر خانواده» با اجرای «محیا اسناوندی» در شبکه دو + زمان پخش صفحه نخست روزنامه‌های کشور - پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ فیلم‌های سینمایی آخر هفته تلویزیون (یکم و دوم آذر ۱۴۰۳) + زمان پخش حسام خلیل‌نژاد: دلیل حضورم در «بی‌پایان» اسم «شهید طهرانی‌مقدم» بود نوید محمدزاده «هیوشیما» را روی صحنه می‌برد مراسم گرامیداشت مقام «کتاب، کتابخوانی و کتابدار» در مشهد برگزار شد (۳۰ آبان ۱۴۰۳)
سرخط خبرها

عاشقانه سرای روز‌های روشن | گفت‌وگو با مهران پوپل شاعر جوان افغانستانی

  • کد خبر: ۲۲۳۳۸۲
  • ۰۳ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۱:۴۴
عاشقانه سرای روز‌های روشن |  گفت‌وگو با مهران پوپل شاعر جوان افغانستانی
دقایقی با مهران پوپل، شاعر جوان اهل افغانستان، درباره شعر و ادبیات و روزگاری که از سر گذرانده است.

محبوبه عظیم زاده | شهرآرانیوز؛ به قول خودش دیگر باید ۲۹ سال داشته باشد! متولد ولسوالی یا شهرستان زنده جان هرات است؛ جایی که باغ‌های انجیرش طبع آدمی را شیرین می‌کند، اما حادثه‌های تلخی که از سر گذرانده کام‌ها را تلخ. بعد از سقوط افغانستان و پشت سر گذاشتن روز‌هایی غریب و دشوار که او را تا پای مرگ هم می‌برد به ایران می‌آید. سال اول به کاشان می‌رود و نزد چند تن از اعضای خانواده اش، بعد از ازدواج مدتی ساکن تهران می‌شود و اکنون حدود شش ماه است که در مشهد به سر می‌برد.

مهران در افغانستان دانشجو بوده، علوم سیاسی می‌خوانده و به بیان دقیق تر، تازه دانشگاهش را تمام کرده بود که کشورش سقوط می‌کند. اکنون نیز به گفته خودش یک کارگر ساختمانی ساده است. چیزی که، اما در همه بالا و پایین‌های زندگی تنهایش نگذاشته، شعر بوده و ادبیات. شعری که البته به چشم یک رسالت به آن نگاه می‌کند نه محض دل خوشی: «شاعر برای دل خوشی خود نگشته ایم/ بار رسالتی ست که بر دوش می‌کشیم». 

مهران در کنار تحمل رنج مهاجرت و دوری از خانه، یک نگرانی دیگر هم دارد و آن نداشتن اقامت قانونی بلندمدت در ایران است. موضوعی که اگر حل شود، باعث رشد و موفقیت بیشتر او در سرزمین هم زبانانش خواهد شد. در خلال هفته‌ای که گذشت، فرصتی دست داد تا با این شاعر جوان گفت وگویی داشته باشیم، هم درباره شعر و ادبیات و هم درباره روز‌هایی که از سر گذرانده است.

انجمن‌ها و جلسه‌های شعر، خودخواهی آدم را کم می‌کند

همچون اغلب افرادی که سرنوشتشان با شعر و شاعری گره خورده، از سن کم با کتاب‌های شعر دمخور بوده است و از یک جایی به بعد جرقه‌ای در ذهنش روشن می‌شود که خودش هم می‌تواند شعر بگوید: «کلاس هفتم یا هشتم بودم که کم کم احساس کردم می‌توانم چیز‌هایی بسرایم و شروع کردم به نوشتن.

 تا حدی فکر می‌کردم وزن هم دارد. روزی یکی از استادانم همین چیز‌هایی را که نوشته بودم خواند و اصلا باورش نمی‌شد که مال من باشد. اینجا بود که احساس کردم می‌توانم شاعر خوبی باشم.» و در ادامه به تدریج قدم در مسیر جدی‌تر می‌گذارد؛ پایش به انجمن‌های ادبی باز می‌شود و بیشتر می‌سراید و قوی تر. کم کم با انجمن ادبی هرات نیز آشنا می‌شود، جایی که هر چهارشنبه جلسه‌های نقد شعر برگزار می‌شده و حسابی پیگیرش می‌شود.

می‌گوید: «با همین جلسه‌ها پخته‌تر شدم و باعث شد تا هم پایم به جلسه‌های شعر دیگر باز شود و هم بیشتر با کتاب و کتاب خواندن مأنوس شوم. همه این لحظه‌ها باعث شد تا بدانم از شعر خیلی کم می‌دانم.» مهران بودن در فضای شعر مشهد را نیز تجربه کرده است: «به لطف آشنایی با محمدکاظم کاظمی هم با انجمن ادبی اینجا آشنا شدم و هم با شاعران دیگر.» و معتقد است حضور در جلسه‌ها و انجمن‌های ادبی، تأثیرات خوبی برای شاعران مخصوصا تازه کار به دنبال دارد: 

«بعد از اینکه با انجمن ادبی هرات آشنا شدم و جلسه‌های نقدشان، همه چیز تغییر کرد. بعد از اینکه شعر من، البته اگر بتوانم آن‌ها را شعر بنامم، زیر چکش نقد استادان قرار گرفت، متوجه شدم که از شعر واقعا کم می‌دانم. اولین کاری که جلسه‌های نقد شعر با شاعر می‌کند، این است که تو را متوجه می‌کند شعر دریای بی کرانی است و تو فقط یک قطره از آن را می‌دانی و اگر قرار است بیشتر بدانی باید مطالعه ات را بالا ببری. این جلسه‌ها خودخواهی آدم را پایین می‌آورد.»

جرم یوسف، عاشقانه‌های روز‌های روشن

مهران سال ۱۳۹۷، یعنی وقتی هنوز در افغانستان بود، یک کتاب شعر به نام «جرم یوسف» منتشر کرد. کتابی که بیشتر اشعار آن غزل‌های عاشقانه است و کدام شاعر است که عاشقانه نسراید؟ اما بررسی روندی که پیش گرفته است، یک نکته را به خوبی عیان می‌کند؛ اینکه تفکر او و کلمه‌ها و ترکیب‌هایی که کنار هم می‌چیند، از وادی عاشقانه سرایی به دنیا کشیده شده است که عنوان اجتماعی یا سیاسی را به خود می‌گیرد یا به تعبیر محمدکاظم کاظمی در یادداشتی که درباره او نوشته است: آزادی خواهانه. جرم یوسف در روز‌هایی سروده شد که جوانه‌های امید رفته رفته در دل او و هم وطنانش سبز و سبزتر می‌شده است، اما ناگهان ورق زندگی شان برمی گردد. 

در شعر‌های مهران که همگی دغدغه‌مند است همیشه یک نگرانی بزرگ به چشم می‌خورد. خودش می‌گوید: «دوران جمهوریت بود و دغدغه‌های بیشتری نداشتیم. دو سه سال پیش از سقوط بود. بعد، اما کارهایم بیشتر اجتماعی میهنی و به گونه‌ای سیاسی شده است.» وقتی می‌پرسم آیا می‌توانیم به زودی شاهد یک کتاب دیگر از او باشیم، می‌گوید: «به این تازگی‌ها گمان نمی‌کنم، اما در آینده دور حتما ان شاءا...»

او چنین مضامینی را یکی از تفاوت‌های اشعار فارسی زبانان افغانستان و ایران می‌داند: «شاعر افغانستان رسالت‌هایی دارد که مبتنی بر وضعیت حاکم بر کشورش است. علاوه بر این، در افغانستان واژگانی داریم که در ایران زیاد استفاده نمی‌شود یا حتی ممکن است به معنایی که در افغانستان استفاده می‌کنیم اینجا اصلا شناخته شده نباشد. ما لهجه دری را بیشتر استفاده می‌کنیم و اینجا بیشتر لهجه اصیل فارسی استفاده می‌شود.»

فارسی ستیز‌ها روزی در همین زبان و همین فرهنگ حل می‌شوند

از زمان روی کار آمدن طالبان در افغانستان، یکی از مسئله‌هایی که با آن سر ستیز برداشته اند، زبان فارسی است و در این راه کنش‌های عجیب غریبی هم داشته اند. یکی از این اقدامات، به همراه آوردن مترجم در دیدار با سران ایرانی بود. وقتی از مهران می‌پرسم نگاهش به این مسئله چیست؟ 

می‌گوید: «محمدکاظم کاظمی شعری دارد که در بخشی از آن می‌گوید: وطن فارسی نه آن قریه ست، که به تاراج این و آن برود/ روزگاری در این وطن حتی، مغولان فارسی زبان شده اند. همان طور که همه ما در کتاب‌های تاریخ خوانده ایم، این زبان و فرهنگ فارسی حتی روی مغول تأثیر گذاشته است و حتی نوادگان تیمور نیز خدماتی به زبان فارسی انجام داده و بین فارسی زبان‌ها و این فرهنگ سترگ و بزرگ حل شده اند. مطمئنا این زبان، بیدی نیست که با این باد‌ها بلرزد.» و صحبت هایش را همچنان ادامه می‌دهد: 

«پوپل برگرفته از پوپل زایی است که یکی از پیر‌های قوم پشتون است. من از طرف پدر پوپل زایی پشتون هستم و از جانب مادر بارکزایی پشتون. در زنده جان نیز قریه‌ای داریم به نام پوپل زایی که چنان در بین فارسی زبان‌ها و این فرهنگ حل شده اند که حتی کسی مثل من که زبان مادری اش پشتون است، نمی‌تواند آن را صحبت کند. مطمئنم چندی دیگر در هرات هم همین فارسی ستیزها، چنان در زبان فارسی حل خواهند شد که زبان پشتون خود را نیز یادشان خواهد رفت.»

این البته مفهومی است که در سروده‌های مهران نیز به چشم می‌خورد: «.. کاخ ما از باد و از باران نمی‌یابد گزند/ این زبان پارسی این تاختن‌های شما/ پشت این دژ خنجر و خود مغول افتاده است/ می‌رسد دور سپر انداختن‌های شما / کندن کوه زبان پارسی ناممکن است/ خُرد خواهد شد کلنگ کوهکن‌های شما /عمر را کردید صرف غصب باغ پارسی/ شد کویر از آن جهت دشت و دمن‌های شما.»

مقابله با دگمیت با سلاح کلمه

علاقه او به وطن، فرهنگ و زبانش، باعث شده تا در بزنگاه‌های مختلف با سلاح شعر و کلمه، بار‌ها به دفاع از آن‌ها برخیزد. چیزی که البته به مذاق طالب و خواسته هایش هیچ گاه خوش نیامده است و در نهایت باعث می‌شود برای او حکم ارتداد صادر، دستگیر و حسابی شکنجه اش کنند. می‌گوید معجزه بود که توانسته از دستشان فرار کند: 

«دومین روز سقوط هرات به وسیله طالبان دستگیر شدم. همان شب شکنجه ام کردند. به احتمال ۹۹ درصد فردای همان شب اگر معجزه‌ای رخ نمی‌داد و نمی‌توانستم از چنگشان در بروم حالا نزدیک به سه سال از مرگ من گذشته بود. فردایش قرار بود حکم ارتداد من را که کم وبیش دو سال قبل از آن صادر شده بود، در بازار زنده جان اجرا کنند. من تنها کسی بودم از شهرستان خودمان که باقی مانده بود و علیه توحش طالب، مقابله می‌کردم و مردم را برای ایستادگی در برابر جنایات آن‌ها تشویق می‌کردم. این عقده برای آن‌ها از آنجا شکل گرفته بود.»

حادثه تلخ دومین روز سقوط هرات

ساعت حدود چهار عصر دومین روز سقوط هرات است. به دلیل این اتفاق تلخ، مغموم و بهت زده نشسته است و اخبار را دنبال می‌کند. صدای در خانه بلند می‌شود. در را که باز می‌کند، هشت نفر طالب مسلح را می‌بیند که آمده اند او را با خودشان ببرند و می‌برند. چندی که می‌گذرد او را می‌فرستند به زنده جان. در میان راه چشم هایش را هم می‌بندند. با رسیدن به مقصد شروع می‌کنند به شکنجه دادن. 

می‌گوید: «نمی دانم شکنجه را چگونه باید توضیح بدهم... این نوع شکنجه را قبلا در فیلم‌ها دیده بودم. پس از اینکه دقایقی با چوب به پا‌های من زدند، اطرافم نشستند و سؤال‌هایی می‌پرسیدند. سؤال‌هایی که به دلیل ایستادگی و مبارزه بدون هراس من در سال‌های اخیر در مقابل آن‌ها که همه مردم شهر ما را با کشتن و دربند کشیدن، مطیع خودشان کرده بودند، برایشان ایجاد شده بود. 

می‌پرسیدند: چه کسی تو را حمایت می‌کرد تا در مقابل مجاهدان ایستادگی کنی؟ یا از چه افرادی دستور می‌گرفتی؟ من هیچ جوابی برای این سؤال‌ها نداشتم و هربار که می‌گفتم از طرف کسی حمایت نمی‌شوم، با مشت بر سر و صورت من می‌کوبیدند. وقتی چیزی دستگیر شان نشد، همان طور که مرا روی زمین خوابانده بودند، سر و صورتم را با دستمالی پوشاندند و مدام روی صورتم آب می‌ریختند، جوری که امکان نفس کشیدن وجود نداشت. هربار که تا مرز خفه شدن می‌رفتم، آب ریختن را متوقف می‌کردند و باز داستان تکراری سؤال‌ها و جواب نداشته من و ضربات مشت و لگد. 

دیگر نیمه بیهوش بودم که از شکنجه دست برداشتند. کشان کشان مرا به داخل اتاقی بردند و دست هایم را طوری دستبند زدند که نمی‌دانم چطور توضیح بدهم. ما در هرات به آن نوع دستبند زدن می‌گوییم «چپه وُلچک». یک ویدئو را که دقیقا در همین لحظه‌ها از من ضبط کرده بودند و بعد‌ها در رسانه‌ها منتشر شد، اگر دیده باشید دقیقا متوجه منظورم می‌شوید. پا‌های مرا نیز با ریسمانی به هم بستند و گردنم را با ریسمان دیگری و آن سر ریسمان را هم به یک صندلی که در اتاق بود.»

به خانه تو نمی‌آمدم چه می‌کردم؟

بعد از اینکه می‌روند و تنها می‌شود، بار‌ها برای خلاصی از طناب‌ها تلاش می‌کند و درنهایت موفق می‌شود؛ «سرانجام توانستم پاهایم را از طناب در بیاورم و روی پاهایم ایستاده شوم.» می‌گوید معجزه همین جا اتفاق افتاد: «دست‌های من که با دستبند به گونه‌ای بسته شده بود که با کوچک‌ترین حرکت دست، موجب درد شدیدی در بازو‌ها می‌شد، از آن حالت برگشت و اکنون دست هایم در پشت سر به حالت عادی بسته شده است. 

در حالت عادی اصلا امکان ندارد وقتی دست‌ها آن گونه پشت شانه به هم دستبند خورده باشد، چنان راحت پشت سر بیایند. اینجا دیگر توانستم گره ریسمانی را که به صندلی وصلم کرده بود باز کنم.» خوشبختی دیگرش هم این بود که در اتاق قفل نبود. با همان دست‌های دستبند خورده موفق می‌شود به دیواری بالا شود و خود را آن سوی دیوار پرت کند:

 «اینجا هم خدا یاری ام کرد. کنار دیوار تل خاکی بود و آن طرف‌تر صندلی شکسته‌ای که وقتی آن را روی تل خاک گذاشتم، بالارفتن برایم سهل شد و بعد می‌رود به سمت خانه شان: «.. برادرم با اره آهن بر دستبند را برید. دو شب دیگر در زنده جان ماندم. هنوز سر و صورتم ورم داشت و گیج بودم. از آنجا با کمک آشنایان به هرات رفتیم. چون می‌دانستیم در مسیر به خانم‌ها گیر نمی‌دهند، یک چادر زنانه پوشیدم و در خودرو بین خاله و مادربزرگ خود نشستم.

 ۱۰ روز پنهانی در هرات بودم و بعد دنبال راه قاچاقی تا بیایم ایران که این هم داستان خودش را دارد و بعد از چند مرتبه تلاش محقق شد، اما همین قدر بگویم که: غریب بودم و درمانده آمدم سویت/ مرا ببخش که ناخوانده آمدم سویت/ میان خانه من جنگ شعله ور شده بود/ به خون کودک من نان خشک‌تر شده بود/ میان آن همه درد و الم چه می‌کردم؟ / به خانه تو نمی‌آمدم چه می‌کردم؟»‌

***

ای وطن! شاید زعیم صادقی پیدا شود / عاقبت گوهرشناس لایقی پیدا شود
دردهایت استخوان سوز است می‌دانم ولی / صبر کن، شاید طبیب حاذقی پیدا شود
پشت سر فرعون و پیش روی دریا، عیب نیست / گر نه موسا و عصایی، قایقی پیدا شود
بار دیگر «نادر غدار» * اگر حاکم شده ا ست / غم مخور، زود است «عبدالخالقی» پیدا شود
پس تو را‌ای گل ز چنگ خار در می‌آورم / منتظر هستم که راه منطقی پیدا شود
شرح اندوه تو عمر نوح می‌خواهد وطن / نیست ممکن این چنین مستشرقی پیدا شود

* یکی از پادشاهان افغانستان که دوران حکمرانی او با دوران قاجار هم زمان بود

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->